عشقولانه....

به چشمانم آموختم که هر کس ارزش دیدن ندارد ...

عشقولانه....

به چشمانم آموختم که هر کس ارزش دیدن ندارد ...

بخند

به چه می خندی !؟

به چه چیز!؟

 

به شکست دل من

یا به پیروزی خویش !؟

 

به چه می خندی...!؟

به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد!؟

 

یا به افسونگریه چشمانت

که مرا سوخت و خاکستر کرد...!؟

 

به چه می خندی !؟

به دل ساده ی من می خندی

 

که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست !؟

یا به جفایت که مرا زیر غرورت له کرد !؟

 

به چه می خندی !؟

به هم آغوشی من با غم ها

 

یا به ........

خنده دار است.....بخند !!



ای شب از رویای تو رنگین شده


ای شب از رویای تو رنگین شده


سینه از عطر توام سنگین شده


ای بروی چشم من گسترده خویش


شادیم بخشیده از اندوه بیش


همچو بارانی که شوید جسم خاک


هستیم زالودگی ها کرده پاک


ای تپش های تن سوزان من


آتشی در سایه مزگان من


ای ز گندمزارها سرشارتر


ای ز زرین شاخه ها پربارتر


ای در بگشوده بر خورشید ها


در هجوم ظلمت تردیدها


با توام دیگر ز دردی بیم نیست


هست اگر جز درد خوشبختیم نیست


این دل تنگ من و این بار نور؟


هایهوی زندگی در قعر گور؟


 


ای دو چشمانت چمنزاران من


داغ چشمت خورده بر چشمان من


پیش ازینت گرکه در خود داشتم


هر کسی را تو نمی انگاشتم


 


درد تاریکیست درد  خواستن


رفتن و بیهوده خود را کاستن


سر نهادن بر سیه دل سینه ها


سینه آلبودن به چرک کینه ها


در نوازش نیش ماران یافتن


زهر در لبخند یاران یافتن


زر نهادن در کف طرارها


گم شدن در پهنه بازارها


 


آه ای با جان من آمیخته


ای مرا از گور من انگیخته


چون ستاره با دو بال زرنشان


آمده از دوردست آسمان


از تو تنهائیم خاموشی گرفت


پیکرم بو هم آغوشی گرفت


 جوی خشک سینه ام را آب تو


بستر رگهام را سیلاب تو


در جهانیاینچنین سرد وسیاه


با قدمهایت قدمهایم براه


 


ای بزیر پوستم پنهان شده


همچو خون در پوستم جوشان شده


گیسویم را از نوازش سوخته


گونه هایم از هرم خواهش سوخته


آه ای بیگانه با پیراهنم


آشنای سبزه زاران تنم


آه ای روشن طلوع بی غروب


آفتاب سرزمین های جنوب


آه ای از سحر شاداب تر


از بهاران تازه تر سیراب تر


عشق دیگر نیست این . این خیرگیست


چلچراغی در سکوت وتیرگیست


عشق چون در سینه ام بیدار شد


از طلب پا تا سرم ایثار شد


این دگر من نیستم من نیستم


حیف از آن عمری که با من زیستم


ای لبانم بوسه گاه بوسه ات


خیره چشمانم براه بوسه ات


ای تشنج های لذت در تنم


ای خطوط  پیکرت پیراهنم


آه می خواهم که بشکافم زهم


شادیم یکدم بیالاید به غم


آه می خواهم که برخیزم زجای


همچو ابری اشک ریزم هایهای


 


این دل تنگ من واین دود عود؟


در شبستان زخمه های چنگ و رود؟


این فضای خالی و پروازها؟


این شب خاموش واین آوازها؟


ای نگاهت لای لای سحربار


گاهوار کودکان بی قرار


ای نفسهایت نسیم نیمخواب


شسته از من لرزه های اضطراب


خفته در لبخند فرداهای من


رفته تا اعماق دنیاهای من


 


ای مرا با شور وشعر آمیخته


اینهمه آتش به شعرم ریخته


چون تب عشقم چنین افروختی


لاجرم شعرم به آتش سوختی




تقدیم به عشق آخر اما ابدی ام

ساده بودم ساده ...

ساده بودم ساده  

ساده مثل کف دست 

من نمی دانستم  

ساده بودن سخت است 

مثل آیینه آب صاف و آسان بودم 

دل و دستم یکرنگ مثل باران بودم 

که به خاک افتادم 

دل بریدم رفتم 

به سفر تن دادم 

خشکسالی در پشت ، قحط سالی در پیش  

به تو روی آوردم در گریزم از خویش ... 

ساده بودم ساده 

پاک مثل کف دست 

من چه می دانستم ساده بودن سخت است ! 

به تو دل خوش کردم  

به تو عاشق بودم 

شدم آیینه تو 

 صاف و صادق بودم  

تو به من می گفتی : 

ساده بودن زیباست ... 

عشق مثل خود تو ،  

ساده مثل خود ماست ... 

  

عشق آزاده نبود 

عاشقی ساده نبود 

همسفر اهل سفر  

راهی جاده نبود 

 مثل خوابی کوتاه ، 

 عشق هم آمد و رفت  

به همان آسانی  

دست سختی زد و رفت ... 

قصه ی من این بود  

این سرآغازم شد 

بعد از اون قصه ی عشق ، 

غم هم آوازم شد ... 

ساده بودم ساده  

هستی ام در کف دست 

من نمی دانستم ساده بودن سخت است