بدون تو چه پروازی ؟
چه احساسی ، چه آوازی؟
بیا خوبم که می دانم ،
در این بازی نمی بازی ...
نیازو تو خودم کشتم ،
که هرگز تا نشه پشتم ...
زدم بر چهره ام سیلی ،
که هرگز وا نشه مشتم ...
من آن خنجر به پهلویم ،
که دردم را نمی گویم ،
به زیر ضربه های غم ،
نیفتد خم به ابرویم ...
مرا اینگونه گر خواهی ،
دلت را آشیانم کن
من آن نشکستنی هستم ،
بیا و امتحانم کن ...
غرور ای ناجی حرمت ،
تو با من پا به پایی کن
به هنگام سقوط من،
تو در من خود نمایی کن ...
من آن خورشید زر پوشم ،
که با ظلمت نمی جوشم ،
به جز آغوش دریا را نمی گیرم در آغوشم ...
من آن دیوان پر بارم ،
که در خود واژه ها دارم
درون دشت اندیشه ،
به غیر از گل نمی کارم ...
من آن ابر بهارانم ، که از خاشاک بیزارم
به جز بر چهره ی گلها ، نمی گریم نمی بارم ...
چشمای تو نور کوچه باغ رازه
چشمای من ظلمت شب نیازه
با هم دیگه راز و نیازی داشتیم ،
حکایت دور و درازی داشتیم ...
اما پس از اون آشنایی ،
اون همدلی ،
اون همزبونی ،
از گرد راه اومد جدایی ...
رفتی و چشم به راهم گذاشتی ؛
تو این قفس تنهام گذاشتی ،
حالا نمی دونم کجایی ...
کاشکی یکی بود ما رو با هم آشتی می داد ،
کاشکی چشهامون باز تو چشم هم می افتاد ...
دانلود آیت الکرسی