پریشانم خداوندا...
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم ؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی ...
خداوندا ...
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی ،
لباس فقر هم پوشی ،
غرورت را برای تکة نانی ،
به زیر پای نامردان بیندازی ،
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته ،
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ...!
نمی گویی؟
خداوندا ...
اگر در روز گرماخیزِ تابستان ،
تنت بر سایة دیوار بگشایی ،
لبت بر جامِ قیراندود بگذاری ،
و قدری آن طرف تر هم
عمارتهای سنگِ مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد ،
زمین و آسمان را کفر می گویی ...
نمی گویی؟
خداوندا
اگر روزی بشر گردی ،
زحال بندگانت با خبر گردی...
پشیمان می شوی از قصة خلقت، از این بودن از این بدعت...
خداوندا تو مسئولی ،
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است ...
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...