عشقولانه....

به چشمانم آموختم که هر کس ارزش دیدن ندارد ...

عشقولانه....

به چشمانم آموختم که هر کس ارزش دیدن ندارد ...

زهر تو ...

درون کوچهً قلبم، چه غمگینانه می پیچد
صدای تو که می گفتی ، به جز تودل نمی بندم

فریبِ وعده هایت را، ندانستم ولی اکنون
به یاد وعده های تو، میان ِ گریه می خندم

برو دیگر که دل از غم رهــا کردم
خدا حافظ که دیگر بر نمی گردم

تو بودی آ سمان من، غمت همسایه قلبم
ولی خورشید چشم تو، به بام دیگری سرزد

قسم برسوز پنهانم، تو را دیگرنمی خواهم
که از باغ دو چشم تو ، پرستوی دلــــم پر زد

برو دیگر که دل از غم رها کــردم
خدا حافظ که دیگر بر نمی گردم

درآن غمگین غروب سرد،تو ازشهرم سفرکردی
نگاهم درافق ها مرد، و من افسوس می خوردم

شیار گونه هایم را، گل اشکم نوازش کرد
و من از تو جدا ماندم ، ولی ای کاش می مردم

برو دیگر که دل از غم رهــا کردم
خدا حافظ که دیگر بر نمی گردم  
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد